درهای رستگاری باز است
قصدم در این نوشته کوتاه، بررسی و تحلیل آثار بهمن فرمانآرا نیست، کاری که قبلاً به طور مفصل در چند برنامه تلویزیونی انجام داده ام بلکه تنها مروری فشرده و کوتاه بر کارنامه سینماگری فرهیخته و روشنفکر با دغدغههای سیاسی و اجتماعی است که عمری را در جهان سینما سپری کرده و رابطهای عاشقانه با سینما و ادبیات ایران و جهان داشته است. فرمانآرا در خارج از ایران و در آمریکا در رشته کارگردانی تحصیل کرد، به شدت عاشق سینماست و در گفتگویی که با نگارنده داشته، از عشق بازی خود با سینما در روزگار جوانی گفته است. از نسلی که با جان فورد و هاوکس بزرگ شد و پاتوق اش، کانون فیلم فرخ غفاری بود. تهیه برنامههای سینمایی در تلویزیون مثل «فانوس خیال» و «جهان سینما»، نشانههای دیگری از این عشق عمیق او به سینماست: «سینما واقعا دریچه ما بود به جهان بیرون.»
فرمانآرا، فیلمساز پرکاری نیست و به دلایلی که برخی از آنها خارج از اراده او بوده، فیلمهای زیادی نساخته است اما فیلمهای او همیشه جنجالی و بحث برانگیز بوده اند. بارها از جمله در گفتگو با نگارنده گفته است که چندین فیلمنامه او از جمله فیلمنامههایی که بر اساس رمانهای اسماعیل فصیح نوشته است از سوی ارشاد رد شده است. تنها شانسی که آورده این است که آدم مرفهی است و از راه سینما زندگی نمی کند و مثل خیلی از فیلمسازان مجبور نیست که برای گذران زندگی، تن به ساختن هر زبالهای بدهد. بنابراین، آؤام و با وسواس فیلم می سازد و اگر فیلم بد هم بسازد، به خاطر جنبههای تجاری و مالی آن نبوده و نیست. در این سالها، موانع زیادی بر سر راه فیلمسازی اش بوده. چند سالی به اجبار به مهاجرت رفت و بعد هم که به ایران بازگشت، چندین سال اجازه فیلمسازی به او داده نشد و او بغض فروخورده بیست سالهاش را در فیلم «بوی کافور، عطر یاس» به تصویر کشید.
فرمانآرا، سینماگری است که به ادبیات معاصر و مدرن عشق میورزد و با نویسندگان برجستهای مثل هوشنگ گلشیری و فصیح همدم بوده و و تلاش زیادی کرد که برخی از رمانهای آنها را به به فیلم برگرداند که در مورد گلشیری تا حد زیادی موفق بوده اما در مورد فصیح، سانسور و ممیزی این اجازه را به او نداده است. فیلمسازی را با «خانه قمر خانم» شروع کرد اما با ساختن «شازده احتجاب» بود که شهرت یافت؛ اقتباسی از رمانی به همین نام اثر هوشنگ گلشیری. بعد از آن «سایه های بلند باد» را بر اساس داستان کوتاه «معصوم اول» گلشیری ساخت که در دوره شاه توقیف شد اما بعد از انقلاب با اینکه پروانه نمایش گرفت، بعد از سه روز اکران دوباره توقیف شد و همچنان توقیف است.
شازده احتجاب، رمانی پیچیده، ذهنی و سوبژکتیو با راویهای متعدد بود که سرگذشت چند نسل از یک خاندان و سلسله بی تفاخر را روایت میکرد و تبدیل آن به سینما کار سادهای نبود. درست است که فرمانآرا این ویژگی پولی فونیک (چند صدایی) رمان را حذف کرده و آن را به فیلمی تک صدایی تبدیل کرده اما به اعتقاد من همچنان به روح رمان گلشیری و پلات آن وفادار مانده است. دوربین هوشنگ بهارلو، به زیبایی در قصر شازده چرخ میزند و نظاره گر خاطرات و کابوسهای هولناک شازده و دیگران است. فیلم، سیالیت ذهنی و گسستگی زمانی رمان را برهم می زند و روایت را ساده تر و مختصرتر میکند. فرمانآرا در «شازده احتجاب» با اینکه نتوانسته روایت پیچیده و جهان تو در تو، چند لایه و سیال ذهن رمان گلشیری را به تمامی به سینما برگرداند اما در پرداخت شخصیتهای منحصر بفرد رمان و فضاهای قجری آن بسیار موفق بوده است.
«سایه های بلند باد» نیز یکی از معدود فیلمهای قبل از انقلاب است که در فضایی سورئالیستی، متافیزیکی و وهم انگیز شبیه «گاو» یا «بوف کور» («ملکوت» را متاسفانه ندیده ام) جریان دارد و فرمانآرا این فضا را به کمک نورپردازی “های کنتراست” و سایه روشن ها، دوربین سوبژکتیو و موسیقی اتمسفریک شوم ساخته است اما نمادپردازی انقلابی و سیاسی فرمانآرا، فیلم را از مسیر اصلی اش و قصه گلشیری که قصهای ترسناک و وهمانگیز است که در قالب یک نامه روایت میشود، دور کرده و به سمت دیگری برده است.
«بوی کافور عطر یاس»، فیلمی درباره یاس فلسفی فرمانآرا، بیهوده زیستن و هراس از مرگ بود(تم مرگ و مرگاندیشی یکی از تمهای غالب فیلمهای بعد از انقلاب فرمانآرا بوده است). در این فیلم، فرمانآرا در نقش فیلمسازی به نام بهمن فرجامی ظاهر شد که بیست سال از ساختن فیلم محروم بوده و حالا به طور نمادین در پی برگزاری مراسم تدفین خود است چرا که همه دوستان سینماگر نزدیک او مثل سهراب شهید ثالث، علی حاتمی، بهرام ری پور و جلال مقدم مردهاند و او نیز خود را در آستانه مرگ احساس میکند: “وقتی نویسنده ای ننویسد و فیلمسازی فیلم نسازد، این خودش یک جور مُردنه.” فیلم، درواقع اتوبیوگرافی فرمانآرا بود و او در آن زندگی خود و نسلی از نویسندگان و روشنفکران ایرانی را روایت میکرد که به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک و به شکل های مختلف حذف یا فراموش شدند یا اگر زنده ماندند باید به مراسم تدفین خود بیندیشند.
فرمانآرا، فیلمسازی با دغدغههای اجتماعی و سیاسی آشکار است و در همه فیلم های او می توان خط فکری سیاسی لیبرال او را جستجو کرد. با اینکه فرمانآرا مسئل اجتماعی را در فیلم هایش مطرح می کند اما رویکردی فلسفی و عارفانه دارد. فیلم های او اغلب حدیث نفسی روشنفکرانه اند. او از نسل روشنفکران و سینماگران غیرمارکسیست است و سینمای پیش از انقلاب او از نظر درونمایه و رویکرد با گرایش های غالب سینمای موج نوی خیابانی و اعتراضی سینماگرانی چون نادری، کیمیایی، شیردل، گُله و دیگران که درونمایه های آشکار مارکسیستی داشت متفاوت بود و بیشتر به خط فکری سینماگرانی چون بیضایی، اوانسیان و اصلانی نزدیکی است. بهمن فرمانآرا، جدا از فعالیتهایش به عنوان یک فیلمساز موج نویی، به عنوان تهیه کننده و مدیر شرکت «گسترش صنایع فیلم ایران»، نقش مهمی در تهیه و تولید برخی فیلمهای شاخص موج نوی سینمای ایران مثل کلاغ، ملکوت، شطرنج باد و گزارش داشته است.
علاوه بر تم های اجتماعی و سیاسی، زندگی، مرگ و عاقبت به خیر شدن، برخی از مؤلفههای اصلی سینمای فرمانآرا را می سازند. فیلم های او هرچند بستری رئالیستی دارند اما دارای برخی جنبههای سورئال، ذهنی، خواب گونه و متافیزیکیاند و همین رویکرد غیررئالیستی، وهم انگیز و سوبژکتیو است که سینمای او را جذاب و دیدنی کرده است. حضور کاراکترهای خیالی و متافیزیکی مثل عزرائیل، فرشته، زنی که کاموای سرنوشت می بافد و پسر حافظ قرآن نیز بیانگر دغدغه ها و کابوس های دائمی او درباره مرگ اند.
در این سال ها سینمای فرمانآرا سمت و سوی اجتماعی و سیاسی بیشتر و قویتری پیدا کرد و به نوعی به نقد مناسبات قدرت و روشنفکری در ایران تبدیل شد. او روشنفکر خسته و دردمندی است که سیاهیها و تباهیهای جامعهای که در آن زندگی میکند او را آزار می دهد. به همین دلیل اغلب شخصیت های او نیز روشنفکرانی تنها و سرخورده اند که چون عموماً خیری از این دنیا ندیدند بیشتر از زندگی به مرگ می اندیشند. شخصیت هایی پروبلماتیک، شکست خورده و ناامید که تکیه گاه محکمی در این جهان ندارند و در آشوبی دائمی به سر میبرند و معلق و سرگرداناند. روشنفکر، در فیلمهای فرمانآرا سیمای تراژیکی دارد و همان قهرمان قربانی(به تعبیر دکتر طلاجوی) است. کسی است که از سوی جامعه نادیده گرفته شده یا فراموش شده و یا از سوی قدرت حاکم به شدت سرکوب و حذف شده است. فضای سیاسی بعد از دوم خرداد باعث شد که فرمانآرا راحتتر در فیلمهایش حرف بزند و با سانسور کمتری مواجه باشد.
با اینکه در مجموع، فرمانآرای بعد از انقلاب را فیلمسازی بدبین و تلخ اندیش میبینیم اما فرمانآرا درهای رستگاری را به روی قهرمانهایش نمیبندد. حال این قهرمان میخواهد فیلمساز سرخورده و روشنفکری مثل بهمن فرجامی در «بوی کافور عطر یاس» باشد یا نویسندهای تنها و منزوی مثل شبلی در «بوس کوچولو» و یا حتی مردی شهوتران و بیایمان آدمی مثل دکتر سپیدبخت در «خانهای روی آب» که کارنامهاش پر از فساد و خیانت و تباهی است و در لجن دست و پا می زند. او نیز میتواند در نهایت به رستگاری برسد و نور ایمان به دلش بتابد. فرمانآرا در فیلمهایش مرز واقعیت و خیال را به هم می ریزد و باکی ندارد که همانند وندرس، شخصیتهای خیالی مثل فرشته مرگ را به زمین آورده و در جهان واقعی و در میان آدمهای زمینی به حرکت درآورد. صحنههای کابوس و رویا در فیلمهای فرمانآرا کم نیستند. مثل صحنه استخر و کشته شدن بهمن فرجامی در «بوی کافور» یا صحنه غار در «خاک آشنا» یا صحنههای وهم انگیز و متافیزیکی در «سایههای بلند باد» و «خانهای روی آب». بعضی از شخصیتها هم مثل دکتر لطیفیان در «خانه روی آب»، کابوسشان را همانند شخصیتهای دیوید لینچ برای دیگران تعریف می کنند.
متاسفانه فیلم های اخیر فرمانآرا از پند و اندرز و بیانیههای اخلاقی یا اجتماعی و سیاسی فراتر نمی روند. در این فیلم ها او را بیشتر در کسوت یک اکتیویست سیاسی یا معلم اخلاق میبینیم. استعارهها و نمادها در این فیلمها، اغلب سطحی و دم دستیاند و هیچ رمز و راز و پیچیدگی در دیالوگها نیست. اشکال اصلی این فیلمها این است که همه چیز رو است و آدم ها رو بازی میکنند. هیچ فضایی برای کشف وجود ندارد. فیلم ها پرگو اند و آدمها خیلی خودشان را توضیح می دهند و می خواهند همه را شیرفهم کنند. در «یک بوس کوچولو»، شبلی میخواهد خودکشی کند و فرمانآرا این را به شکلهای مختلف به ما گوشزد میکند.. شخصیتها شعار می دهند و جلوی دوربین راه می روند و سخنرانی می کنند. شبلی در «یک بوس کوچولو» می گوید: “توی این سالها خیلی سعی شده که تاریخ سیصد ساله ما نادیده گرفته شود.” یا “این بچهها هیچی راجع به کوروش نمیدونند.” آدمهای فیلمهای اخیر فرمانآرا خیلی سیاه و سفید و در قالب خیر و شر تصویر شده اند. در «یک بوس کوچولو»، آن نویسندهای که در وطن مانده خوب است و آن کس که مثل سعدی (بخوانید ابراهیم گلستان) مهاجرت کرده، آدم بد و منفوری است و لذا عاقبت به خیر هم نمیشود و این از فیلمسازی مثل فرمانآرا که خود عمری را در تبعید گذرانده بعید است.
خوبی فیلمهایی مثل «بوی کافور، عطر یاس» و «یک بوس کوچولو» و تا حدی «خانهای روی آب» در این بود که فرمانآرا در آنها موفق شده بود لحظههایی بسازد که به ذات و جوهر واقعی سینما نزدیکتر بودند. مثل صحنهای که دکتر لطیفیان (مشایخی) کابوساش را برای دکتر سپیدبخت (رضا کیانیان) در «خانه ای روی آب» تعریف میکند یا صحنهای در «بوس کوچولو» که در آن دو مرد در جستجوی گنج در گورستان، قبری را می کنند و یا صحنهای که سعدی (رضا کیانیان) در میدان نقش جهان، سر روی شانه اسب میگذارد و مانند نیچه میگرید. یا صحنه کابوس بهمن فرجامی در «بوی کافور» که میبیند مرده است و نوکرش عبدالله بر جنازهاش میگرید و بعد که از خواب بیدار می شود به حیاط می رود و سنگی در آب میاندازد و از تکان خوردن آب میفهمد که زنده است.
تعهد اجتماعی و سیاسی فرمانآرا باعث شد که فیلمهای سالیان اخیر او به ویژه «خاک آشنا» و «دلم می خواد» (هنوز «حکایت دریا» را ندیده ام)، برخلاف فیلمهای اولیهاش، تا حد زیادی شعارزده و سطحی از آب دربیایند و از بیان شاعرانه و لحظههای سینمایی درخشان آن فیلمها کمتر نشانی در این فیلمها باشد. با این حال چه فیلمهای فرمانآرا را دوست داشته باشیم یا نه، نمی توانیم نقش و جایگاه مهم او در تاریخ سینمای ایران را به عنوان یک فیلمساز موج نویی و تهیهکننده صاحب اندیشه و دغدغهمند نادیده بگیریم.