غبار ما همان باد فنا خواهد ز جا بردن
(بیدل دهلوی)
مریم ایران نژاد
«قصیدۀ گاو سفید» ساخته بهتش صناعیها با نمایش فضایی سورئال و رؤیاگونه آغاز میشود. نمایی ازحیاط زندان با دیوارهای بلند سفید رنگ و پنجرههای کوچک و تنگ سیاهرنگ. گاوی سفید در وسط حیاط ایستاده و در دو سوی گاو، زنان و مردانی سیاهپوش صف کشیده، تکیه به دیوار دادهاند. (روی گاو به سمت زنان است). تضاد سیاه و سفید از دیرباز تعابیر نمادینی داشته است: گاه، نمادی از شب و روز است و تعاقب آن که سعی در فنا و نابودی جانوران دارد و گاه، اشارهای است به جدال شطرنجبازانۀ قدرتهای همیشه در نبرد. به هر صورت این سکانس استعاری، برای مخاطبان، تأویل و تفسیرهای متفاوتی خواهد داشت. همچنین در باورهای قدما چنین آمده که زمین بر روی شاخ گاوی میگردد. شاید با توجه به فضای زندان و حضور گاو و انسانها بتوان گفت: «جهان، زندان روح و تن آدمیست.»
همین سکانس در سه بخش فیلم تکرار میشود، با تفاوتهایی معنادار. سکانس ابتدایی که شرحش آمد با سر و صداها و همهمههایی همراه است که گویی فضای ذهنی آشفته و پر هیاهوی مینا و حتی رضا را نمایان میسازد. سکانس میانی که درست بعد از شنیدن خبر اعدامِ بهناحق بابک است که از گریههای گنگ و خفهکنندۀ مینا به فضای حیاط (بدون آدمها و گاو) میرسیم و البته در سکوتی که گویی بیانگر خالی شدن چنتۀ جهان از هرگونه معنا و مفهوم است. حتی خالی شدن جهان مینا از هرچیزی که به زندگیاش بتواند ذرهای معنا ببخشد. (و به ضرورت زندگی) این نمای خالی و ساکت به نما و صدای مترو کات میخورد: زندگی به هرصورت در جریان است و نمیتوان در فضای هیچ و پوچ ماند و در جا زد. درست بعد از رسیدن مینا از فضای مترو به خانه است که زن همسایه به او توصیه میکند که: «تو هنوز جوانی و باید به خاطر دخترت قوی باشی و باید خودت را به دست فراموشیها بسپاری. کاری که همه میکنند». (در یک سکانس، شاهد خلاصهای از زیست آدمی هستیم: هستی / نیستی / فراموشی / و دوباره هستی). جالب است که توصیۀ زن همسایه با کلمات ساده و بدون هیچ پیچیدگی خاصی(آنگونه که از یک زن میانسال عامی انتظار میرود)بیان شده ولی آنچه او میگوید اندیشۀ به بار نشستۀ ابنای بشر است در طول تاریخ. نمونههای بسیاری در هنر و فلسفه و ادبیات سراسر جهان وجود دارد که فراموشی را(به هر شکل ممکن) افیون زندگی آدمیان میدانند. سومین مرتبهای که این سکانس، تکرار میشود در آخرین دقیقههای فیلم است و پس از اینکه مینا میفهمد مردی که مدتیست با او زندگی میکند، همان قاضیای است که حکم اشتباه برای اعدام شوهرش را داده است. در این صحنۀ تکرارشونده، این بار، همه چیز به لحاظ بصری مثل سکانس آغازین است. جهان بر مدار همیشۀ خود میگردد اما با این تفاوت که حالا دیگر صدای همهمه و پچپچهای در کار نیست. این بار، صدای باد میآید. طوفان نیستی و فنا و بادی که میوزد تا تهماندههای امید و معنا را با خود ببرد. و این صحنه، منتهی میشود به سکانس شام آخر در خانۀ مینا. جایی که تمام امید و آرزوها و باورهای دوباره شکلگرفتۀ زندگی مینا، یک باره بر باد میرود.
داستان محوری فیلم حول موضوع اعدام میگردد. موضوع پیچیده و قابل تأملی که اگر بتواند ذرهای بر جهان بسته و قوانین مطلق دستگاههای قضائی تأثیری بگذارد، کار خودش را کرده است. صحبت از یک حکم اشتباه به اعدام است و اجرای آن؛ و در نهایت- به باور بعضی-، فیلمی است در «نقد حکم قصاص». اما فیلم از لحظهای که رضا برای جبران خطای خود و کمک به خانوادۀ بابک، به خانۀ مینا میآید مسیرش به سمتی میرود که رفته رفته از موضوع اصلی فاصله میگیرد. یک اینکه آن موضوع کلی مطرح شده در باب اعدام و خطاهای محتمل در اجرای این حکم، به موردِ جزئیِ زندگیِ مینا بدل میشود و دو اینکه از نیمههای فیلم، مسأله اصلا دیگر مسألۀ اعدام و قصاص در مفهوم کلیاش نیست. مسأله، چگونگی روند رابطۀ مینا و رضا و ورود به مرزهای زندگی این دو پس از تجربۀ اعدام است. بویژه دربارۀ وضعیت روحی رضا و زندگی حرفهای اش. چون مشکلات مینا با مشکلات هر زن بیوۀ دیگری یکسان است(مینا پس از پرداختن به نامۀ اعادۀ حیثیت، دیگر درگیر اعدام و درست و غلطش نمیشود) ولی این رضا است که حکم نادرستی صادرکرده است و حالا به لحاظ روحی به هم ریخته است. (آن هم نه به عمد بلکه از روی سهوی که پس از اعتراف خود متهم و با نظر چند قاضی معتبر روی داده است. فیلم، دانسته یا نادانسته، موضوع قصاص و پیچیدگیها و دشواریهای چنین مسألهای را با همین شرایطی که برای رضا ایجاد کردهاست، نادیده میگیرد).
آلن بدیو، فیلسوف معاصر فرانسوی میگوید: یکی از موقعیتهای فلسفی زیست هر انسانی، آن است که، شخص مجبور میشود بین دو یا چند موقعیت، دست به قضاوت بزند. فیلم «قصیدۀ گاو سفید»، این موقعیت را از طریق طرح مسأله، ایجاد میکند ولی آن را نه تنها بسط نمیدهد بلکه ذهن مخاطب را با موضوعات فرعی، از اصل ماجرا منحرف میکند و از آن به بعد است که پیرنگ اصلی قصه به «موقعیت رضا» تبدیل میشود. حتی در چند سکانس کلیدی که گفتگومحور است و فیلم، پتانسیل آن را دارد که در آن چند سکانس، کلیشههای ذهنی مخاطب را نشانه برود یا دست کم، نقاط خاموش ذهن مخاطب را به چالش بکشد و او را برای کشمکشهای درونی و فکریِ جدیتری آماده کند، یک دفعه عقب میکشد. سکانس مکالمۀ مرتضی( قاضی همکار رضا) با رضا یکی از آن لحظههای ناب رها شده است. البته که قرار نیست فیلم بیانیهای در دفاع از حقوق بشر باشد اما دست کم در بخشهایی که گفتگو شکل میگیرد، مخاطب انتظار دارد فضای گفتگو به جایی فراتر از «کشش بدنی و روحی ندارم و دیگر نمیتوانم» یا «شاید خواست خدا بوده است» برسد. به هرصورت کشمکش و بار گفتگویی این سکانسهای دیالوگمحور مرتضی با رضا یا مینا و سایرین، کفۀ ترازو را به سمت ایدۀ مرکزی فیلم نمیکشاند. در ارتباط رضا با همکارانش فیلم با پررنگکردن وجه سیاسی و اشاره به تهدیدها، به سمت شعار میرود و با نمایشهای احساسی و عاطفی بیش از حد( در ادامه به این بخش خواهیم پرداخت)، از جدیت و وجه اخلاقی موضوع، میکاهد. مسألۀ قصاص، گذشته از وجه اجتماعی ، روانی و سیاسی، موضوعی اخلاقی – انسانی نیز است.
مسأله و نحوۀ آشنا شدن مینا و رضا هم، چندان باورپذیر و بنا بر منطق داستانی و شخصیتی پیش نمیرود. اینکه رضا از این اتفاق چنان به هم ریخته باشد که دست به اقدامی چنین خطرناک بزند، که به خانۀ مینا برود تا حدی قابل قبول است(تا حدی، چون امکان دیده شدنش توسط پدرشوهر و برادرشوهر مینا وجود دارد) و اینکه بخواهد به هر شکلی به آنها کمک کند هم. اما آنچه با شخصیتی که از مینا شناختهایم، (تودار و قوی و جسور، دست کم در رابطه با دفاع از حقی که از زندگیشان پایمال شده) با آنچه در آشناییاش با رضا میبینیم جور در نمیآید، شکل اعتمادکردنش است به رضا و شک نبردنش به تمام آنچه دور و برش اتفاق میافتد. جالب(شاید هم ناراحتکننده) آن است که مینا هم این اتفاق خجستۀ آشنا شدنش با رضا را «خواست خدا» میداند. (ریشههای تفکر، یکی است). مینا، خیلی سریع و دم دستی اطلاعات شخصی و خصوصی زندگیاش را در اختیار رضا قرار میدهد. آدمی که به زن همسایه درست در لحظهای که به او میگوید چون نامحرم در خانه بردهای باید از اینجا بروی،(و جا دارد از خودش و حیثیتش دفاع کند)، توداری میکند و نمیگوید پولِ اجارههای عقبافتاده از کجا تأمین شده، یک دفعه و بدون هیچ دلیلی دم باجۀ روزنامهفروشی- دقیقا شکبرانگیزترین جای ممکن برای رویارو شدن با رضا- به او میگوید باید به املاکی برود.
مینا اصرار زیادی بر تنهایی دارد. از تنهایی میترسد. هرچند دوربین هم از نزدیک شدن به کنه زندگی و احساس مینا میترسد. به همین دلیل است که ترس مینا در همان سطح به زبان آوردن لفظ تنهایی میماند و فراتر از آن نمیرود. به بیتا میگوید: «عمو نباید تنها بمونه». یا در آن شب بارانی، به او میگوید: «به خانم همسایه میگویم به تو سر بزند که تنها نمانی.» یا به رضا میگوید: «از وقتی تو در خانه با ما هستی من و بیتا خیلی خوشحالیم، دیگر تنها نیستیم».درست است که مینا را در قابهایی تنها میبینیم اما دوربین به عمق باورها و شخصیت درونی مینا نزدیک نمیشود. برداشت مخاطب از مینا این است که او زنی مصیبتزده ولی مستقل و فعال است(هم در کارخانه کار میکند و هم به مشاغل خانگی میپردازد، هم به وضعیت دخترش رسیدگی میکند و…)؛ بخشی از نگرانیهایش هم در ارتباط با مشکلاتی است که بعد از فوت همسرش برای او در جامعۀ زنستیز، ایجاد شده است اما، مثلا نمیدانیم مینا نسبت به بابک دقیقا چه حسی داشته و دارد. نمیدانیم استرس بارداریاش از چه بوده که بیتا را ناشنوا کرده است.(ضمن اینکه لزوم ناشنوا بودن بیتا را هم جز برانگیختن حس ترحم در رضا و در مخاطب نمیفهمیم.) نمیدانیم چرا مینا و رضا هیچکس را ندارند. نمیدانیم مشکل پدرشوهر مینا با او چیست. ما از شخصیت مینا اطلاعات کمی داریم. به همین جهت، دلیل یا علت اصرارهایش به رضا برای رفتن به سینما، رفتن به مزار، رفتن به جلسۀ دادگاه، رفتن به خانه برای شام و … را هم به یقین متوجه نمیشویم که برای چیست(مرز جسارت و سادگی در رفتارهای مینا کمرنگ است). او حتی در دیالوگی عجیب به رضا میگوید: «هیچوقت بیتا را به پیکنیک نبرده بودم» یا «سالها بود اینقدر خوشحال نبودیم». در حالیکه مدام از بابک و فیلم دیدنش با بیتا حرف میزند. جز آن، مینا، دربارۀ زندگی شخصی رضا هم هیچ نمیداند. او بعد از مرگ میثم، از رضا دربارۀ مادر میثم سوال میکند که کجاست؟ به همین دلیل است که بیشتر رفتارهای مینا برای ما توجیه منطقی ندارد. این نمایش تنهایی دربارۀ رضا هم اجرا شده است. به دلایلی که باتوجه به کجخلقیها و کنایههای میثم میتوان حدس زد، رضا هم تنهاست و در خانهای که در آن صدای کلاغان میپیچد، تنها زندگی میکند و روی مبل و کاناپه میخوابد. به وقت بحث و گفتگو با پسرش، فاصلهها خودنمایی میکنند: رضا در سالن پشت اُپن ایستاده و میثم در آشپزخانه؛ رضا در چارچوب در ایستاده و میثم در اتاق. فقط، زمانی که میثم برای همیشه ازخانه رفته است، پا به درون اتاقش میگذارد. به هرصورت، به آنچه در زندگی رضا گذشته است هم درست پرداخته نشده است. فقط حسی از ترحم و تنهایی برای مخاطب میماند نسبت به قاضی بیگناه و بدشانسی که در خانه پناهی ندارد و در اولین حکم کیفری که ابلاغ کرده هم دچار خطایی فاحش و عذابآور شده است. (شاید ذکر این نکته خالی از لطف نباشد که، رضا خودش را به مینا با نامخانوادگی اسفندیاری معرفی میکند. اسفندیار، شخصیتی اسطورهای است که در نبرد با رستم، همانقدر نگران او هستیم که نگران رستمایم. اسفندیار، اسیر سلطۀ زور و قدرت پدرش است و سر او را نظام قدرتپرست و کوردلانۀ گشتاسب بر باد میدهد.)
از وجه دیگر اگر به ماجرا نگاه کنیم، اگر فیلم آن اندازه قوی بود که بتواند آشفتگی رضا را به جان مخاطب بیندازد، این تجربۀ حساس در زندگی رضا برای افرادی که در این حیطه فعالیت دارند، میتوانست تلنگری برای اندیشیدن باشد. منتها فیلم بخشی از موقعیت روحی رضا را با جریانهای فرعی زندگی خانوادگی و گیر و گرفتهای زندگی حرفهایاش اسفناک کرده است، نه با به همریختگی و آشفتگیهای درونی و آتشی که این خطای برگشتناپذیر به جان و روح و روانش انداخته است.
فیلم البته در کنار موضوع اصلی و شاید بتوان گفت به بهانۀ بحث اعدام، به پارهای مسائل دیگر هم نقبی میزند. از جمله مشکلات زنان مجرد و بیوه و مطلّقه در جامعۀ مردمحور برای اجاره کردن خانه و سایر مسائل. یا اشارههایی به حضور حیوانات خانگی و مخالفتهای قانونی در این باره دارد. همچنین در ادامۀ نقدی که به تفکرات و عقاید رضا(مثلا در ارتباط با سگ)دارد، به اعتراضش به صدای بلند ضبط همسایه هم اشارهای میکند. البته این دیگر دوغ و دوشاب را قاطی کردن است. چون به هرحال، مزاحمت ایجاد کردن برای همسایگان به هر شکلی، امری ناپسند است و اتفاقا در این مورد، حق با رضاست. اینکه کارگردان فیلم سعی میکند در کنار ایدۀ اصلی، موضوعات دیگری را هم مطرح کند خوب است اما به شرط آنکه به اصل کار، خدشهای وارد نشود. فیلم، با پرداختن به مشکلات زنان، تا حدی از اصل موضوع دور شده است. به هرحال حتی اگر زنی هم به اشتباه اعدام شود، مسألۀ قصاص، به همان اندازه قابل بازنگری است و البته که در جوامع مردسالار، مشکلات زنان بیشتر است.
دو سکانس گیرا در فیلم هست یکی به راستی انسانی و تکاندهنده: سکانسی که دو زن پشت درب شیشهای (و نردهدار) به گریه میافتند و یکی از دیگری به زاری، طلب بخشش میکند. و دیگری -که به گمانم از معدود صحنههایی هست که درون مینا را بیرون میکشد-، سکانسی است که مینا برای همبستر شدن با رضا آماده میشود. درست است که سکانس خوشساختی است اما چون با زوایای دیگر شخصیت مینا همپوشانی ندارد، نمیتوان این سکانس را با طیب خاطر پذیرفت. ضمن اینکه، مینا نمیداند رضا کیست، اما ما و رضا که میدانیم او چه کسی است. فیلم اتفاق این شب را هم به خواست و ارادۀ مینا نشان میدهد تا یک بار دیگر بر این باور مخاطب صحه بگذارد که رضا حقیقتا انسان بیگناه و بیچارهای است و قصدش فقط کمک به این مادر و دختر بوده است. آیا رفتارهای رضا، از ماندن در خانۀ مینا(درصورتیکه تا لحظۀ آخر مینا را شما خطاب میکند) و بویژه در این سکانس با شخصیت رضا و درگیری وجدانیاش همخوانی دارد؟ یکی دیگر از مواردی که به نظر میرسد در ادامۀ همین تصمیمات اشتباه رضا باشد این است که رضا برای برگرداندن حکم اعتراض و حق حضانت بیتا، از موقعیت و رابطههایی که دارد، استفاده میکند. هرچند نیت، خیر است و هرچند این مورد نمیتواند به اندازۀ اعدام ویرانگر باشد، ولی به هرحال تناقض شخصیتی رضا و سردرگمی اثر را پررنگتر میکند.(چه بسا خود مهر تأییدیست بر پیچیدگی ماجرا و نسبی بودن همه چیز در این جهان.)
این تناقضها و آشفتگیهای شخصیتی تا پایان با شخصیتها همراه است. در سکانس پایانی که هوشمندانه بین فضاهایی عینی و ذهنی در جریان است، مینا یک بار رضا را با شیرِ مسموم میکُشد. درست است که گاه، نتیجۀ خشونت، خشونت میشود ولی مسأله این است که فیلم، با این پایانبندی، علیه خودش به پاخاسته است. زنی که برای دفاع از همسرش، درخواست اعادۀ حیثیت میکند، زنی که پول دیه در قبال مرگ همسر بیگناهش، آرامَش نمیکند، زنی که ظاهرا برای جان آدمی و برای عدالت ارزش قائل است، حالا قاضیای که تنها قاضی پرونده نبوده است را به خاطر اشتباهش میکشد. پایان دیگر فیلم، همخوانی بیشتری با شخصیت مینا دارد. اینگونه به نظر میرسد که گفتگویی بین این دو شکل گرفته و نتیجهاش رفتن مینا و بیتا از خانه است و عذاب وجدان ابدی رضا.
اما از اشاره به میزانسنهای درست، در جهت القای فضای حسی و معنایی هم نمیتوان گذشت. مینا و رضا در چندین نما با فاصله از هم دیده میشوند: نمای اول، رضا بیرون خانه و مینا داخل خانه. نمای دوم: هر دو در خانه ولی در مقابل هم (در یک کادر نیستند). نمای بعدی در بانک و در کادر مشترک، با فاصلۀ یک صندلی و چندین نمای دیگر به همین صورت میگذرد. به مرور که ارتباط این دو صمیمیتر و نزدیکتر میشود، فاصلهها برداشته میشود و مینا و رضا در کادر واحد و کنار هم بدون فاصلۀ فیزیکی دیده میشوند. یکی از قابهای درست، قابی است که آنها در دو طرف یک شیشۀ ترک خورده نشستهاند این خود نشان از زخم و شکافی است که در رابطۀ این دو وجود دارد. و در قابهای رو به پایان، دوباره قابهای جدا از هم و با فاصله دیده میشود. همچنین، قابهای زیادی از تنهایی مینا در محل کار، در مسیر برگشت به خانه، در مترو، در جاهای مختلف خانه و … میبینیم. در کنار قابهای دو نفرهای که با دخترش دارد. و در رابطه با برادر بابک، برخلاف رابطه با رضا، هرچه پیشتر میرویم، فاصله و قابهای جدا، بیشتر میشود. به هرحال، مینا رفته رفته احساسش به سمت رضا خیز برمیدارد و وابستگیهای ناخودآگاه عاطفیاش به برادر شوهرش، خودآگاهانه، کمرنگتر میشود. از قاببندیها و استعارههای فیلم، بسیار میتوان گفت: آب جاری در زیر پای رضا، بر آب بودن خانه و زندگیاش را یادآور میشود. شیشههای تزئینی کار دست مینا، شکننده بودن مدام و هر لحظۀ همه چیز زندگی را خاطرنشان میکند. حضور دیوارها و نردهها محصور بودن و در زندان بودن مینا و رضا و همۀ انسانها را نشان میدهد. این همه هست و تلاش و چیدمانی زیباست اما تا زمانی که جان را از حقیقت نگیرد.
نقل است که سقراط در آخرین دفاعیهاش در دادگاهی که او را متهم به انحراف جوانان میکنند میگوید: «این دوستان بسیار زیبا سخن گفتند، اما سخنانشان، عاری از حقیقت بود».