ترجمۀ شیوا اخوان راد
«بنشیهای اینیشرین» از ابتدا قرار بود که نمایشنامه باشد. چه شد که تصمیم گرفتید به جای نمایشنامه، آن را تبدیل به فیلم کنید؟
مارتین مک دونا: خب، این نمایشنامه، نسخهای بود مربوط به ۱۵ سال پیش که هیچوقت تمام نشد اما این فیلم جدای از عنوانش، تقریباً هیچ چیزش عین آن نمایشنامه نیست. اسم نمایشنامه«بنشیهای اینیشیر» بود. اصلاً هیچ چیزش شبیه این داستان نبود. این یک فیلمنامه کاملاً جدید بود که ایدهاش شاید چهار یا پنج سال پیش به ذهنم رسید اما همیشه قرار بر این بود که فیلم باشد نه نمایش.
به خاطر دارید که منبع الهامتان به طور مشخص برای این فیلم چه بود؟
رابطه دوستی یک آدم با یک آدم دیگر به هم میخورد. به همین سادگی. برای من از یک موضوع خیلی ساده برآمده بود که حالا باید صادقانه و با اندوه بررسی میشد. این همان داستانی بود که میخواستم روایت کنم اما پس از آن، کنار هم قرار دادن کالین و برندن مهمترین مساله در ذهنم بود. معلوم است که نقش برای آنها نوشته شده بود. ما از فیلم «در بروژ» میخواستیم این پروژه را کار کنیم و من خیلی تنبل بودم، ۱۴ سال طول کشید.
به نظر میرسد شبیه یک داستان ناگفتهای است که دوستی دو تا آدم بالغ به دلایل غیرمنتظرهای از بین میرود. جز در برنامههای رئالیتی تی وی، این تم در سینما به ندرت پرداخت شده بود. برایم جای سوال است که منبع الهامی برای فیلم وجود داشت یا فقط وقتی که شروع به پرورش این دو شخصیت کردید در ذهنتان شکل گرفت؟
به نظرم بخشیاش همین بود. فکر میکنم این سوال عصر پاندمیک هم برایم مطرح بود که “اگر دچار کرونا شدیم چه باید بکنیم که عمرمان هدر نرود.” همه این سؤالات به نوعی در این فیلمنامه گنجانده شده بود. این فیلمنامه درست قبل از شیوع کرونا نوشته شده بود اما فکر میکنم بازنویسیهایی انجام دادیم که احتمالاً جنبههایی از ماجرای کرونا و همه آن مسائل را در خودش داشت. ولی آره. فکر میکنم واقعاً میخواستم درد ساده یک جدایی ساده را کشف کنم، جداییای که از طرفی یک جدایی رمانتیک نباشد. ایده سادهترین شکل یک رابطه که به پایان رسیده، همان چیزی بود که من واقعاً میخواستم به آن بپردازم.
اشاره کردی که میخواستی به بهانهای دوباره با کالین فارل و برندن گلیسن کار کنی. قبل از این که فیلمنامه تمام شود به آنها در این مورد چیزی گفتی یا این که وقتی کار را تمام کردی بهشان گفتی “تمام شد. نسخهای از فیلمنامه را برایتان میفرستم. پایهاید که کار کنیم؟”
همیشه از ایده غافلگیر شدن با یک فیلمنامه جدید خوشم میآید اما نسخهای از این فیلمنامه را هفت سال پیش نوشته بودم که واقعا به درد نخور بود و آن نسخه را برای کالین و برندن فرستاده بودم. آنها قبول کردند توش بازی کنند، کالین قبول کرده بود اما دوباره آن را بازنویسی کردم و فکر کردم «نه. این به درد فیلم نمیخوره.» فکر میکنم در حال و هوای «سه بیلبورد» بود و تصور میکردم این یکی هم باید در آن فضا باشد و بعد سه سال پیش دوباره آن نسخه را خواندم و به غیر از پنج صفحه اول واقعا آشغال بود. پنج صفحه اولش همین هست که در این فیلم میبینید، دقیقا همان لحظه جدایی. همه پلات را دور ریختم و صرفاً روی این موضوع تمرکز کردم که چقدر یک واقعیت کوچک میتواند این قدر غم انگیز باشد و نتیجهاش همین فیلمی است که امروز داریم.
کری و بری در داستان نقش تاثیرگذار و مهمی دارند. موقع نوشتن فیلمنامه به آنها فکر میکردید؟
این دو نقش را برای هر دوی آنها نوشته بودم. با کری بیست سال پیش کار کرده بودم. در نسخه اصلی «ستوان اینیشمور» در لندن و در دو تا از نمایشهای دیگر من نیز بازی کرده بود. ما در تمام این سال ها با هم دوست بودیم. میدانستم که او روی صحنه چقدر شگفت انگیز است اما هیچوقت این ویژگی او را در کارهای سینماییاش ندیده بودم. او در «سه بیلبورد» نقش کوچکی داشت و بازیهای درخشانی در خیلی از فیلمها داشته اما واقعا میخواستم به او نقش درست و حسابی بدهم و این فرصت را بهش بدهم که نشان بدهد که چقدر کارش فوق العاده است. بری هم همینطور. دو یا سه سال قبل از نوشتن این فیلمنامه طرفدار کارهای او بودم. بنابراین او در ذهن من برای نوع شخصیتی که دومینیک میتوانست باشد مهمترین گزینه بود. کار کردن با او عالی بود. اون پسر شوخ طبعی است.
چرا تصمیم گرفتی که در یک جزیره خیالی فیلم را بسازی؟
عنوان اصلی “اینیشیر” بود که یک جزیره واقعی است اما وقتی برای دیدن لوکیشن رفتیم متوجه شدم که زیبایی چند مکان دیگر را هم میخواهم. آن نوع مزارع پر از پستی و بلندی و مسطح و دیوارهای سنگی قدیمی اینیشمور، جایی که ما خانه پادریک و بسیاری از خیابانها را فیلمبرداری کردیم اما ما از قسمت ناهموار و کوهستانی محل زندگی کالم و آن ساحل که جزیره آشیل است هم فیلمبرداری کردیم. با علم به اینکه قرار است دو مکان بسیار متفاوت باشند که اسمش اینیشیر است. حداقل همه در ایرلند میدانند که این فضا مطلقاً در طی یک سال کنار هم وجود ندارد. این بخشی از دلایل من بود و دیگر اینکه می خواستیم فضا را کمی افسانهایتر هم بکنیم. نه اینکه جایی باشد که نتوانی دقیقاً در نقشه روی آن انگشت بگذاری، مخصوصاً در رابطه با جنگ داخلی و جایی که جنگ در آن جا رخ میدهد و همه چیزهایی از این دست. این هم بخشی از دلایل انتخاب لوکیشن بود.
نمیخواهم نقطه عطف داستان را لو بدم اما یک چیز گروتسکی در رابطه با دست وجود دارد که در تیزر فیلم مورد تمسخر قرار میگیرد. چی باعث شد به آن سمت بروید؟
راستش مطمئن نیستم اما می دانم که آن را از قبل طراحی نکرده بودم. من تریتمنت برای فیلمنامه ننوشتم بنابراین، نمیدانستم مسیر قصه به کجا میرود و نمیدانستم که او قرار است این را بگوید تا زمانی که وارد میخانه شد و به معنای واقعی کلمه حرفش را زد. همه این ها ۲۰ ، ۳۰ صفحه بود. این که این ایده از کجا آمده است، یادم نمیآید، فقط میدانستم که او باید به نوعی تهدید کند اما فکر کردم از آنجا که یک هنرمند است خیلی جالبتر است که این تهدید متوجه خودش باشد تا یک نفر دیگر. فقط تهدید را کمی به سمت خودش چرخاند. برای من منطقی بود، یعنی اینطور گمان میکنم. هرچند کارش عجیب است اما وقتی چیزی شبیه به آن را پرورش میدهی همه چیز بعد از آن به سمت تنش گرایش پیدا میکند و به همین دلیل این صحنه شکل گرفت اما من حتی یک روز قبل از نوشتن آن صحنه به معنای واقعی کلمه این ایده را در ذهنم نداشتم.
یعنی هیچ طرح داستانی یا تریتمنت نداشتی؟ آیا همیشه اینجوری کار میکنی؟ آیا اینجوری آزادی عمل بیشتری داری؟
آره یعنی این داستان میتواند به هر مسیری برود. میتوانید خودتان هم غافلگیر شوید. به یاد دارم در «سه بیلبورد»، از اول نمیدانستم که شخصیت وودی هریسون قرار است خودش را بکشد. این صحنه ها همه چیزهایی را که قرار است بعد از آن اتفاق بیفتد تحت تاثیر قرار میدهد اما فکر میکنم، اگر ندانید که در آینده چه اتفاقی قرار است بیفتد، مطمئن باشید که مخاطب هم قرار نیست حدس بزند. به همین دلیل است که فکر میکنم پیچیدگیهای داستانی و چیزهایی از این قبیل میتوانند واقعاً خوب عمل کنند.
وقتی در حال نوشتن در آن کانتکست هستید در ذهنتان میگویید «اوکی من در پرده دوم هستم و حالا باید به سمت پرده سوم بروم؟»
به نظرم تا حدود یک سوم اول فیلمنامه همه چیز از ابتدا جنبه بیرونی دارد و تو شخصیتهای بیشتری را به داستان اضافه میکنی. خودت این را حس میکنی و همانطور که گفتم بعد از ۳۰ صفحه نوشتن درباره آن صحنۀ مربوط به دست، پلات خودش شروع به روایت میکند و دوباره برمیگردد و همه چیز به آرامی به سمت پرده دوم و پرده سوم پیش میرود. من از اول این را نمیدانم اما وقتی یک سوم فیلمنامه را نوشتم، اگر همه چیز خوب پیش برود ممکن است ایدهای برای پایان فیلم به ذهنم برسد یا حداقل اینکه پایان پرده دوم باید وارد داستان شود.
آیا برندن و کالین برای فیلم سوم و یک تریلوژی آمادهاند؟
آره ما چند بار با هم صحبت کردیم. فکر میکنم وقتی دور هم جمع میشویم چنان لذتی دارد که واقعاً نمیخواهم این کیف را برای ۱۴ سال دیگر عقب بیندازیم. انگار دو روز پیش بود که «در بروژ» را با هم ساختیم ولی زمان خیلی زود میگذره. فکر کردیم که شاید هفت سال دیگه بهتر باشد، چون هیچ کدام از ما جوانتر نمیشویم. در حال حاضر ایدهای ندارم اما آن بمب کوچک هنوز جایی در وجود من است. بنابراین، میخواهم آنها را دوباره جمع کنم.
شما هم کارگردان و هم نویسنده ماهری هستید. از کدامش بیشتر لذت میبرید؟ و بهعنوان کارگردان، کدام بخش از این پروسه برایتان جذابتر است؟
من قطعاً نوشتن را بیشتر دوست دارم، چون فقط من هستم و میتوانم کنار ساحل هم بنویسم. هیچ فشار دیگری از جانب کسی وجود ندارد. تدوین را هم دوست دارم و قطعاً عاشق کار با بازیگران سر صحنه هستم. وقتی جواب همه سوالها را نمیدانی و ۱۰۰ نفر ازت سوال میپرسند، گاهی اوقات ممکن است کمی اعصاب خردکن باشد اما، همانطور که جلو میرفتیم، به ویژه در دو فیلم آخر، با تمام جوانب این پروسه احساس راحتی بیشتری میکردم. سر صحنه هم لذتبخش بود. به غیر از چهار بازیگر اصلی، با اکثر آن بازیگران کار کرده بودم یا از قبل آنها را میشناختم. حداقل دو نفر از آنها نمایشنامههای من را اجرا کرده بودند. بنابراین، از بین ۱۰ بازیگر فیلم، ۸ نفر از آنها با هم دوست بودند. این هم بخش شیرینی از حضور در صحنه فیلمبرداری بود اما، بله، به نظرم هنوز هم نوشتن برایم لذت بخشترین است.
شما برنده انواع جوایز از جمله اسکار شدهاید و بازیگران شما برنده جایزههای مختلفی شدهاند، برنده شدن جایزه بهترین فیلمنامه در ونیز، ماه گذشته چقدر برایتان اهمیت داشت؟
فوق العاده بود. ونیز یک فستیوال زیباست. یادم میآید وقتی همان جایزه را برای سه بیلبورد گرفتیم، این اولین چیزی بود که نیروی محرکه ما شد اما، به طرز عجیبی، برنده شدن کالین به عنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد در آنجا برای من بسیار خاص بود. میدانستم که این اتفاق فیلم را در مرکز توجه قرار میدهد. دست در دست گرفتن این دو نفر هم به همه این جریانها اضافه شد. ولی آره. به طرز عجیبی، برنده شدن کالین بود که منو خیلی خوشحال کرد.