دیوید جنکینز
ترجمۀ شیوا اخوان راد
میا هانسن لاو، نویسنده و کارگردان فرانسوی به تازگی فیلم «جزیره برگمان» را ساخته. فیلمی که به رابطه بین دو فیلمساز، ویکی کریپس در نقش کریس و تیم راث در نقش تونی که برای نوشتن فیلمنامهشان به جزیره آرام فارو رفتهاند میپردازد. این زوج با میراث اینگمار برگمان مواجه میشوند و فرصتی پیدا میکنند تا در موردش تامل کنند. آنها اوقات خود را در خانه برگمان میگذرانند و از لوکیشنهای فیلمهای آخرش بازدید میکنند و سایه تاثیر او بر نوشتههایی که در دست دارند پررنگ و پررنگتر میشود.
اولین بار کِی جزیره فارو را دیدید؟ چه زمانی به ذهنتان خطور کرد که فارو میتواند لوکیشن فیلمتان باشد؟
میا هانسن لاو: دیدن فیلمهای مربوط به جزیره فارو، ایده ساخت فیلم در این لوکیشن را به من نداد اما وقتی عکسهای آن را در کتاب مربوط به حراج املاک برگمان دیدم وسوسه شدم که در فارو فیلمم را بسازم. برگمان پس از مرگ همسرش، میخواست همه چیز را بفروشد، چون فکر میکرد تقسیم کردن اموالش بین همه فرزندانش کار بسیار دشواری خواهد بود و در نتیحه قرار شد همه چیز فروخته شود و آنها کتابی مخصوص این حراج تهیه کردند. این کتاب شامل تصاویر بسیاری از نقاشیهایی بود که در خانه او موجود بود و همچنین وسایل سادهای مثل چراغ و ساعت و…. اما عکسهایی از خانهها و ماشین او هم به چشم میخورد. یادم می آید که تحت تاثیر عکسهای ماشینهایش قرار گرفتم. وقتی آن عکسها را دیدم احساس کردم جزیره فارو مثل فیلمهای هیچکاک، مکانی در تسخیر ارواح است.
و این روح وارگی برای لوکیشن یک فیلم جذاب بود؟
فکر میکنم جذابیتی که این جزیره برایم به همراه داشت با تمایلم برای ساخت فیلمی در مورد رابطه و خلاقیت هنری دست به دست هم دادند تا این فیلم را بسازم. بر میگردد به بعد از این که فیلم «ادن» را ساختم. پس از «ادن»، ایده ساخت فیلمی در مورد یک زوج کارگردان را پرورش دادم اما هنوز نمیدانستم که قرار است فیلم را کجا بسازم و بعد گرتا گرویگ را چند روزی در پاریس دیدم که در فیلم «ادن» هم بازی کرده بود. او با نوا بامباک از فارو برمیگشت. آنها از تجربه سفرشان برای من گفتند و همه چیز جوری پیش رفت که انگار دست به دست هم دادند که باید فیلم را در فارو بسازم و این آغاز روند ساخت «جزیره برگمان» بود.
جالب است که نوآ بامباک بعد از بازدید از جزیره فارو میرود و فیلم «داستان ازدواج» را میسازد.
خب مطمئناً تصادفی نبود. یقین دارم که نوا بامباک از طرفداران پر و پا قرص برگمان است و مطمئنم که تحت تاثیر «صحنههایی از یک ازدواج» بوده است.
به خاطر می آورم با دیدن همان عکسهایی که در حراج بود و شما در موردش صحبت کردید، به این فکر کردم که برگمان نباید در سالهای پایانی زندگیاش یک مرد کاملا تنها بوده باشد. شخصیتی پیچیده و پر رمز و راز که تلاش میکرد خود را از منظر هیجانی از جهان اطرافش دور نگه دارد.
همسرش حدود ۱۵ سال پیش از خودش از دنیا رفت و او آخرین بخش زندگی خود را کمابیش در انزوا گذراند. او خانواده بزرگی داشت اما سالهای پایانی زندگیاش را آن جا گذراند. برای سالها به استکهلم که در آن جا یک آپارتمان داشت در رفت و آمد بود اما در مقطعی ارتباط خود را با شهر گسست و تصمیم گرفت در فارو بماند. در آخرین سالهای زندگیاش تصمیم گرفت کل سال را در فارو، این مکان آرام و دورافتاده به تنهایی زندگی کند. دلش میخواست کسی مزاحمش نشود و بیشتر، افرادی را در جزیره میدید که خانهاش را برایش بازسازی میکردند.
هنر تنها زندگی کردن از نظر شما توانایی ویژهای است؟
بله. بخشی از تحسینی که نثار برگمان میکنم به تواناییاش برای تنها بودن بر میگردد که واقعا خارقالعاده و غیرعادی است. البته هنرمندان بزرگ زیادی را میشناسیم که حتما تنها زندگی کردهاند و با این تنهایی مواجه شدهاند اما در بین فیلمسازان کمتر متداول است. چون فیلمسازی شغلی است که اقتضا میکند همیشه دور و برت شلوغ باشد و باید بتوانی از بودن با مردم لذت ببری و من مطمئنم که برگمن نیز از حضور مردم بسیار لذت میبرده. فیلمهای مربوط به پشت صحنه فیلمهایش نشان میدهد که او واقعاً عاشق حضور در آنجا بود. لبخند کودکانهاش، بسیار فریبنده است اما او قادر بود از آن در پایان زندگیاش همانطور که تلختر و ملانکولیکتر شد، دور شود. او بیش از هر چیز از تنهایی لذت میبرد و من تحسیناش میکنم، چون باور دارم وقتی فیلم میسازید حفظ آن تنهایی و میل به آن بسیار دشوار است. وقتی درگیر پروسه فیلمسازی میشوید، این وسوسه وجود دارد که هرگز واقعا تنها نباشید. به همین دلیل است که ما کارگردانهای زیادی را میبینیم که اولین و دومین فیلمنامه خود را به تنهایی مینویسند اما وقتی تمام میشود شروع به نوشتن و کار کردن با همکاران فیلمنامه نویسشان میکنند و بعد دیگر هرگز نمیتوانند به تنهایی بنویسند. من خیلی از آنها را در اطراف خود دیدهام.
و اگر اشتباه نکنم هنوز به تنهایی مینویسید؟
بله و فکر میکنم بخشی از آن به این دلیل است که من برای کار کردن خیلی سمج و مصمم هستم و هنوز هم خودم به تنهایی روی فیلمنامههایم کار میکنم، نه به این دلیل که فکر کنم کارم از بقیه بهتر است و یا این که خیلی قریحه دارم یا همچین چیزهایی. فقط چون نوشتن برای من کار بسیار دشواری است اما هنوز فکر میکنم وقتی با تنهایی مواجه می شوید و درون نگری میکنید، میتوانید به بینش دست پیدا کنید. اگر با ترسها، یا معنای زندگیتان یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید رو به رو نشوید پیشرفتی هم حاصل نمیشود. باور من این است که نکات پررنگی وجود دارند که فقط در صورتی که بتوانید در تنهایی نگاهی به درونتان بیندازید و عمیقا تامل کنید قادر خواهید بود به درستی با آنها مواجه شوید یا آنها را بیان کنید. درباره سکوت صحبت میکنم، درباره خدا و شکیبایی. فکر میکنم اگر گوش به زنگ نباشید، شغل فیلمسازی واقعاً میتواند شما را از همه اینها دور کند.
صحبت های شما برایم خیلی جالب است، چون جزیرهای که در فیلم میبینیم با جزیرهای که در فیلمهای برگمان دیدهایم بسیار متفاوت است. میان مکان دلگیر و شومی که او «پرسونا» و «همچون در یک آینه» را در آن ساخته و ما تصویرش را در فیلمهایش دیده بودیم و جزیرهای که شما در فیلمتان به ما نشان دادید تفاوت چشمگیری وجود دارد. حالا، به نظر میرسد مکان عادیتری است.
شاید فقط به این دلیل است که من یک آدم خیلی عادی هستم. بنابراین زاویه دیدی است که من داشتهام و براساس آن فیلمم را ساختهام. همین هاست که ساختن فیلم را ممکن میسازد. اگر من آنجا بودم و دقیقاً همان مکانهایی را که در فیلمهای برگمان وجود داشت را پیدا میکردم، فکر نمیکنم که از پس بیان تفکراتم بر میآمدم یا حتی میتوانستم آن ها را اجرایی کنم. برگردیم به کتاب حراج که برایم بسیار الهامبخش بود چون این عکسها سیاه و سفید نبودند، بلکه رنگی بودند و بیشتر فیلمهای برگمان که در فارو فیلمبرداری شده اند، سیاه و سفیدند و بیشتر آنها با کابوسهای شبانه مرتبطند – آنها به ارواح خبیث همانطور که برگمان آنها را میدید مربوطند اما جزیرهای که رفتم و دیدمش جزیرهای رنگی بود. راه دیگری برای دیدن و آشنا شدن با جزیره وجود داشت. هنوز هم میتوانست مکان برگمان و به تعبیری یک مکان جن زده باشد اما من دنبال راهی بودم تا بتوانم شناخت شخصی خودم را از فارو پیدا کنم.
فیلم شما با دنیای اینگمار برگمن و میراث او تلاقی میکند. این جزیره جنبه تفریحی دارد که با سرگرمیهای متنوعی همراه است از جمله تور برگمان و بازدید از خانهاش که مردم از نقاط مختلف به آنجا میروند. وقتی که تصمیمم گرفتید فیلمی در فارو بسازید آیا نیازی به کسب مجوز از جانب آژانس املاک برگمان داشتید؟
خوب لازم بود که آنها درِ خانهها را برای من باز کنند. خیلی نگران دریافت مجوز برای فیلمبرداری نبودم چون این مکانها به او تعلق ندارند اما نگران دریافت مجوز برای فیلمبرداری در مرکز برگمان و به خصوص در دو خانه او بودم – یکی که در بخش نخست فیلم آن را میبینید و دیگری جایی بود که او در آنجا غذا میخورد و میخوابید و بیشتر سالهای پایانی عمرش را آنجا گذراند. ریسک بود. اولین باری که به آنجا رفتم سال ۲۰۱۴ بود اما فقط رفتم تا آن جا را کشف کنم و در آن لحظه هیچ مطمئن نبودم که فیلم به سرانجامی میرسد اما بعد برگشتم و یک ماه آنجا ماندم و نیمی از فیلمنامه را نوشتم. وقتی که روی فیلم نامه کار میکردم، مطمئن نبودم که به همه این مکانها دسترسی داشته باشم. به خصوص به آسیاب بادی چون از نظر میزانسن و همچنین از نظر ساختار و معنای فیلم برایم بسیار مهم بود. تونی در خانه بزرگ کار میکرد و مینوشت و کریس در آسیاب کوچک. از منظر نمادین به دلایل بسیاری برایم مهم بود اما من هرگز وارد آسیاب نشده بودم چون هیچ کس نمیتوانست به آنجا برود چون مرد نروژی صاحب املاک برگمان، آسیاب را برای خودش حفظ کرده. بنابراین اساساً تنها جایی است که مهمانان وارد آن نمیشوند.
سکانسی در فیلم وجود دارد که در آن دفترچه یادداشت تونی را میبینیم که شامل تمام این یادداشتها و نقاشیهای پورنوگرافیک است و شبیه دفترچه یک قاتل زنجیرهای به نظر میرسد. کنجکاوم بدانم که چگونه این ایده در فرایند نوشتن فیلمنامه شکل گرفت؟
فکر میکنم حتی قبل از اینکه ایده فیلمبرداری در فارو مطرح شود، یکی از هستههای اساسی فیلم، همین بود. آن ها زوجی هستند که یک مشارکت هنری واقعی بینشان در جریان است، هنوز عاشق یکدیگرند، یک فرزند دارند و از بسیاری جهات بسیار به هم نزدیکند اما از آنجایی که آنها هم نویسنده و هم فیلمسازند، هر کدام دنیای خاص خودشان را دارند – اسمش را بگذارید باغ مخفی یا هر اسم دیگری که دوست دارید. میتوان گفت آنها دنیای درونی خودشان را دارند. هر کدام دنیای خاص خودشان را دارند که واقعاً نمیتوانند آن را با یکدیگر به اشتراک بگذارند اگرچه بعداً کریس سعی میکند داستانش را برای تونی روایت کند. کریس تلاش میکند در مورد تخیلاتش روراست باشد. او دلش میخواهد در مورد ذهنیات تونی بیشتر بداند اما تونی نمیخواهد هیچ نکته عمیقی در مورد آنچه که قصد دارد انجامش دهد و چرایی آن چیزی بگوید. کریس سعی میکند داستان خود را برای او تعریف کند اما او واقعاً گوش نمیدهد. بنابراین میتوانید ببینید که از بسیاری جهات نوعی از همسانی میان آنها وجود دارد: هر دو فیلمساز هستند. هر دو طرفدار برگماناند؛ آنها اشتراکات زیادی دارند اما در برخی موارد فاصله هم وجود دارد، چیزی که نمیتوانند به اشتراک بگذارند. بنابراین ایده دفترچهای که پر از یادداشتهای تونی است، شناخت متفاوتی از او در مقایسه با آنچه به نظر میرسد باشد به مخاطب میدهد. وقتی زوجی هستید که هر دو هنرمندید و مینویسید، باید این واقعیت را هم بپذیرید که چیزی وجود دارد که از شما میگریزد و نمیتوانید به آن دست پیدا کنید، چیزی که نمیتوان آن را به اشتراک گذاشت و این از بسیاری جهات دردناک است. به همین دلیل است که میخواستم این دفترچه آنقدر ناراحتکننده و غافلگیرکننده باشد و به نوعی در راستای شناسایی کاراکتر تونی به مخاطب عمل میکند که مرد ساده و آرامی است و آنقدرها هم مرموز به نظر نمیرسد.
وقتی در حال نوشتن فیلمنامهاید و اطرافیان مدام سوال میپرسند، جلوی خودتان را میگیرید و میگویید «نه، دلم نمیخواهد در موردش صحبت کنم» یا کسانی هستند که برای شما مهماند و به آنها اعتماد دارید و دلتان میخواهید در مورد کارتان با آنها صحبت کنید؟
من دوست دارم در مورد چیزی که به آن فکر میکنم صحبت کنم اما فقط با یک یا دو نفر. حتی وقتی فیلمبرداری فیلمهایم تمام میشود و در اتاق تدوین هستم هم همینطور است. بعضی از کارگردانان دوست دارند نسخه اولیه فیلمنامهشان را به ده، بیست یا سی نفر نشان دهند تا فیلم را بهتر ارزیابی کنند. اما من نه، من بیشتر آدم بستهای هستم. شایدم مربوط به این حقیقت باشد که احساس ناامنی میکنم. من فیلمهایم را فقط به یک نفر، دو نفر و سپس تهیهکنندگان نشان میدهم – از نشان دادن آنها به افرادی که نمیشناسم متنفرم و بعد که همه چیز تمام میشود مطمئناً همه میتوانند فیلمم را ببینند! اما مادامی که هنوز روی آن کار میکنم، از به اشتراک گذاشتن آن متنفرم اما برخلاف تونی، که به نظر میرسد از اولین پیشنویس تا فیلمنامه کامل، همه چیز را برای خودش نگه میدارد، من دوست دارم ایدههایم را با فردی که نزدیکترین آدم به من است در میان بگذارم و این با خودش مفهومی از تنهایی را به همراه دارد که در پایان همه ما تنها هستیم و باید با این حقیقت روبرو شویم و شاید تنها راهی که کاملا میتوانیم آزاد باشیم این است که این حقیقت را بپذیریم. تو نمیتوانی به کار خودت از منظر هیچ کسی به جز خودت نگاه کنی. برای من به این شکل بوده که سعی کنم به درون خودم رجوع کنم و واکنش دیگران به آنچه باید بگویم را فراموش کنم.